قاب زندگی



امروز با دلشوره از خواب بیدار شدم. همزمان با هوشیار شدن قبل این‌که چشم‌هایم را باز کنم فهمیدم تپش قلبم کمی بالاست. یادم نیامد خوابی دیده باشم. گفتم شاید برای این است که قبلش از ترس این‌که زیاد بخوابم چند بار با هول بیدار شدم. دفعه اخر اما باز زیاد خوابیدم. چشمم به گوشی افتاد. یادم افتاد دیشب قبل از خوابیدن توی وبلاگم پست گذاشتم. یادم آمد چه چیزهایی نوشتم. حس کردم عریانم. صدای ذهنم گفت زیادی پرت و پلا نوشتی. هر تصمیمی که گرفتی باید به همه بگویی؟ هر تصمیمی نبود. دست بردم گوشی را بردارم و پست را پاک کنم. جلوی خودم را گرفتم. گفتم دیشب چندبار خواندی و بعد دکمه ارسال را زدی. دیشب درموردش فکر کردی. توی قلبم انگار چیزی نم‌نم می‌جوشید. اصالت را به خود دیشبم دادم. خود امروزم قابل اطمینان نبود. ارسلان موقع برگشت از کلاس صبحش رفته بود از صفاییه سنگک گرفته بود که خوشحالم کند. ناراحت‌کننده بود. این‌که نمی‌توانیم جایی که دوست داریم زندگی کنیم و باید با خریدن نان از آن‌جا خوشحال شویم ناراحت‌کننده بود. صبحانه را ساعت 9 توی حیاط خوردیم. چای شیرین و نان و پنیر و گردو. بدتر شد. چیزی که توی قلبم می‌جوشید داشت نشت می‌کرد به تمام سینه‌ام. به فهرست کارهای امروزم نگاه کردم. اینترنت گوشی روی E بود و هیچ کار نمی‌کرد. حرصم گرفت. توی این خانه علی‌الخصوص صبح‌ها و عصرهایش اینترنت خوب کار نمی‌کند. نمی‌دانم ارسلان و فاطمه را چطور راهی کردم. مهدی که قرار بود فاطمه برود شیفت عصرش هنوز تشکیل نشده. دو روز است صبح‌ها از حوالی ده تا موقع نهار فاطمه می‌رود مهد کنار موسسه‌ی ارسلان. روی مبل نشستم. نفس‌های عمیق کشیدم. رفتم به جوجه‌ها غذا دادم. به گلدان‌ها رسیدگی کردم. کار ده دقیقه نیم‌ساعت طول کشید. دیگر توان نداشتم. نشستم روی مبل. باید می‌رفتم خرید. قرار بود بعد نهار آبجی‌این‌ها و داداش‌ها بیایند. می‌خواستم برای محمد بوقلمون و برای امیر کشک‌بادمجان درست کنم. نفس‌های عمیق کشیدم. کار راحتی نبود. روی مبل زمین‌گیر شده بودم. دست و پاهایم شل بودند. یک ساعت بعد به دکترم زنگ زدم. گفتم چند روز است وقتی از خواب بیدار می‌شوم بدون علت خاصی استرس دارم. انقدر استرس و دلشوره دارم که نمی‌توانم کاری بکنم و فقط می‌نشینم. می‌خواستم پشت تلفن دارویی چیزی بگوید. قبلا از این کارها کرده بود. گفت ساعت 3 بروم پیشش. گفتم چشم و یادم افتاد آبجی و بچه‌ها همان موقع‌ها می‌رسند. لباس پوشیدم و رفتم فروشگاه جانبازان. فقط به خاطر این‌که یک بار از آن‌جا گوشت بوقلمون خریده بودیم و خیلی خوب بود. به جز این از همه چیز آن‌جا اجتناب دارم. از این‌که خیلی شلوغ است. از این‌که تعداد کارمندهایش کافی نیست و کارمندهایش انگار طلب دارند. از این‌که لابد پیش خودشان گفته‌اند همین که جنس ارزان برای طلبه‌ها می‌آوریم کافی است و باقی هرچه هست از خدایشان هم باشد. به خودم قول داده بودم صدای ذهنم را خاموش کنم. وارد فروشگاه که شدم رنگ خاکستری در و دیوار انگار هجوم اورد سمت من. یک سوله‌ی بزرگ با چندتا غرفه. بدون هیچ رنگ غالبی. بدون هیچ فرم و تزئینی. همان چیزهایی که انگار می‌گفت همین که جنس‌هایمان کمی ارزان‌تر است از خدایتان هم باشد. هرچند که خرید از فروشگاه برای عموم هم ازاد است اما خود فروشگاه برای حوزه است و بیشتر مشتری‌هایش طلبه‌ها هستند. یادم افتاد این‌جا برخلاف فروشگاه کوثر تره‌بارفروشی ندارد. باید قید خرید بادمجان و پختن کشک بادمجان را می‌زدم. دیدم اصلا حالم جوری نیست که بتوانم درستش کنم. رفتم سمت غرفه لوازم پلاستیکی که چندتا قالب ژله بخرم. با کارامل و ژله شاید می‌شد جای غذای حذف‌شده را پر کرد. چندتا قاب ژله روی ویترین بود. از مسئول غرفه پرسیدم چه رنگ‌بندی‌هایی دارد. جواب نداد. یکی دوتا مشتری دیگر هم ایستاده بودند. چند لحظه بعد دوباره پرسیدم. گفت همین‌هاست اما جلوی من صورتی و قرمز و زرد بود و می‌دیدم چندتا قالب سبز و بنفش توی طبقات هستند. مکث کردم. خواستم بگویم چون هزارتومان دوهزارتومان ارزان‌تر از جاهای دیگر می‌فروشید فکر می‌کنید باید جواب مشتری را ندهید یا کلا مشتری برایتان مهم نیست؟ نگفتم. احتمال زیاد خودش فقط فروشنده بود. لاغر، قدبلند، با موهای جوگندمی و بلوز یونیفرم آبی. بعد گفتم چرا اصلا بحث را شروع کنم؟ می‌روم دفتر مدیریت و می‌گویم کارمندتان جواب آدم را نمی‌دهد. چیزی که توی قلبم می‌جوشید به کتف و بازهایم رسیده بود و داشت می‌رفت سمت کف دست‌هایم. با این‌حرف‌ها آرام نمی‌شدم. این جواب ندادن و تحویل نگرفتن مشتری از رفتارهای مکرری بود که این‌جا دیده بودم. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و چرخیدم عقب. گرم نبودم. گفتم داری شلوغش می‌کنی. شاید انقدر تعداد مشتری‌هایش زیاد است خسته شده. شاید زیاد می‌آیند جنس‌ها را به هم می‌ریزند و نمی‌خرند. با همه‌ی این‌ها رفتارش درست نبود. اگر انقدر برایش سخت است خب نیاید این‌جا کار کند. اگر همین کار را هم با سختی پیدا کرده باشد چه؟ اصلا شاید توی زندگی‌اش خیلی رنگ و رنگبندی برایش مهم نیست و فکر می‌کند دارم سوال‌های بی‌اهمیت می‌پرسم. سعی کردم دوستش داشته باشم. به خاطر این‌که یک انسان است دوستش داشته باشم و از این‌که روحیات و اخلاقش با من فرق دارد از او بدم نیاید. چندتا نفس عمیق کشیدم. مطمئن شدم سراغ دفتر مدیریت نمی‌روم. برگشتم سرجایم. چندتا وسیله‌ی دیگر قیمت کردم. فیش را داد که بروم صندوق پولش را واریز کنم و برگردم. یادم افتاد دوتا فیلتر برای سینک هم می‌خواهم. گفتم و به فیش اضافه کرد. خواستم راه بیافتم یادم افتاد جای یخ هم لازم دارم. گفتم و به فیش اضافه کرد. یک بار دیگر هم یادم افتاد باید جاروی دسته‌بلند بخرم. دست اخر گفتم ببخشید که انقدر تکه تکه خرید می‌کنم. گفت هیچ اشکالی ندارد و نگران نباشم. عجیب نبود؟ یک ادم ارام بود که انگار فقط حوصله‌ی رنگ‌ها را ندارد. شاید هم فقط همان لحظه حوصله نداشت. وارد بخش مواد غذایی هم که شدم حس کردم چیدمان وسایل و نوع محصولات دارند به شعور من توهین می‌کنند. الان که این‌ها را می‌نویسم ساعت 2 شب است و دقیق یادم نمی‌آید چرا آن محیط من را عصبی‌تر می‌کرد. حتما بعدا بیشتر راجع‌بهش فکر می‌کنم و می‌نویسم. اما یک نمونه‌اش این که بعضی از جنس‌ها پایین طبقه‌شان قیمت زده نشده بود و هیچ کارمندی نبود که بشود ازش سوال پرسید. از این‌که می‌دیدم طلبه‌های سیاه‌پوست مدام جنس را بالا و پایین می‌کنند و نه روی جلدش و نه روی طبقه قیمت را پیدا نمی‌کنند و رویشان نمی‌شود از کسی بپرسد بیشتر عصبی می‌شدم. چند دقیقه بعد مسئول سالن را پیدا کردم و گفتم فلان ردیف فلان جنس‌ها قیمت ندارند. قیمت را گفت. گفتم به من گفتید. بقیه هم باید دنبال شما بگردند؟ خنده‌اش گرفت و گفت جنس همین نیم‌ساعت پیش رسیده و تا چند دقیقه دیگر قیمت‌ها را می‌زنند. چشم عجله هم می‌کنند. موقع برگشتن یادم افتاد بوقلمون نخریدم. موقع رد شدن از جلوی غرفه‌ی لوازم پلاستیکی گفتم وسایلم را کنار بگذارد که الان از صندوق برمی‌گردم. گفت زود باشم چون فروشگاه دارد تعطیل می‌شود. پا تند کردم. گفت نگران نباشم و او برایم صبر می‌کند. گفت اول به بقیه‌ی کارهایم برسم. نمی‌شد ارام شوم. هیچ جای فروشگاه ننوشته بودند ساعت 12:30 ظهر تعطیل می‌شود. اطلاع‌رسانی معنی نداشت انگار. اصلا 12:30 ساعت تعطیل کردن فروشگاه است؟ باز افتادم به مقایسه با فروشگاه کوثر که جنس‌های بهتری و کارمندهای مرتب دارد و یکسره تا ساعت 10 شب باز است. اندازه این‌جا ارزان نیست؟ همین که ادم احساس نمی‌کند حضورش بی‌اهمیت است به گران‌تر بودنش نمی‌ارزد؟  این‌که چرخ‌های خرید مخصوص کودک جداست و به بچه‌ها هم خوش می‌گذرد چطور؟

از قضا امروز بیشتر مشتری‌ها طلبه نبودند اما بچه‌های زیادی توی فروشگاه بود. سعی کردم صدای ذهنم را خاموش کنم و فقط بروم پیش مدیر فروشگاه و درمورد چرخ کودک پیشنهاد بدهم. دفتر مدیر را پیدا نکردم. باقی وسایل و مواد غذایی را خریدم و مسئول غرفه لوازم پلاستیکی انگار نه انگار که فداکاری کرده بود دوباره با قیافه‌ی بی‌تفاوتی که اولین بار دیدم وسایل من را چید روی ویترین و تحویلم داد.

توی راه برگشت تازه یادم افتاد کلید ندارم. خدا رحم کرد که ارسلان و فاطمه زودتر از من رسیده بودند. فاطمه تا من را دید پرسید مامان هنوز استرس داری؟ گفتم هنوز هم دارم و نمی‌دانم چرا. دوست نداشتم به علتش فکر کنم. ارسلان کمک کرد خانه را مرتب کردیم. وسایل را چیدیم. ظرف‌هایی که توی ماشین‌ظرفشویی جا نمی‌شدند توی سینک بودند. خواستم برای یک بار هم که شده هروله نکنم که خانه به تمیزترین و مرتب‌ترین حالت برسد. چندجای سرامیک‌های آشپزخانه هم کثیف بود. به صدای ذهنم گفتم اگر خواهرم بیاید و ببیند ظرف توی ظرفشویی دارم هیچ فکری پیش خودش نمی‌کند. بله درست است که خانه‌ی خودش همیشه منظم است و بوی گل می‌دهد اما این‌که فکر کنند لابد تنبلم، لابد بی‌سلیقه‌ام لابد به مهمان‌هایم اهمیت نمی‌دهم حرف‌هایی بود که من توی ذهنم به آن‌ها می‌چسباندم. آبجی‌این‌ها و داداش آمدند. چند دقیقه بعد از روبوسی گفتم امروز حالم خیلی خوب نیست و استرس دارم. محمد گفت او هم استرس دارد و خیلی باکلاس است. امیر و ابجی جا خوردند. همیشه عادت داشتند صورت خندان و بشاش من را ببینند حتی وقتی حالم خوب نبود. گفتم احتمال زیاد به خاطر تغییرات هورمونی است. نگرانی‌شان کم شد. برای اماده کردن پذیرایی و شام بیشتر از قبل کمکم کردند و چندباری گفتند بروم استراحت کنم و خیالم راحت باشد. استراحت نکردم. به کارهایم هم نرسیدم. اما همین که تا شب توانستم خودم باشم و ادای حال خوب را درنیاورم، همین که خانواده‌ام را همان‌طوری که بودند دیدم نه آن‌طور که ذهنم می‌خواست پیش‌بینی کند، کمک کرد تا شب استرسم کمتر شود.

بامداد 10 مهر 1398


امشب  با وزن خودم کنار آمدم. یعنی تا اطلاع ثانوی خودم کنونی‌ام را پذیرفتم. لباس‌هایم را از کشو و کمد ریختم کف اتاق. هر لباسی که کم یا زیاد کوچک شده بود و تویش راحت نبودم را کنار گذاشتم. لباس‌هایی که از دو سال قبل توی کمد بودند. بعضی‌هایشان دو سال بود تن نخورده بودند و بعضی‌هایشان این ماه‌های آخر کوچک و کوچک‌تر شدند و دیگر قابل پوشیدن نبودند. دو سال بود بدون استفاده یا با استفاده‌ی کم گوشه‌ی کشو و کمد بودند چون هربار وقتی می‌خواستم لباس‌هایم را تا کنم چشمم بهشان افتاده بود و به خودم گفته بودم چندماه دیگر مثل قبل می‌شوم و این لباس اندازه‌ام می‍شود. ماه بعد که هیچ، سال بعد هم اندازه‌‌ام نشدند. اوضاع بهتر نشد. شهریور دو سال قبل حس کردم سنگین و کند شده‌ام. شش‌ماه می‌شد که فاطمه را از شیر گرفته بودم. با خودم فکر کردم لابد دو سه کیلو اضافه کردم. دو سه کیلو نبود. در عرض شش‌ماه یازده کیلو اضافه کرده بودم. همه را گذاشتم پای این‌که وقتی دخترم را از شیر گرفتم مراعات نکردم که کمتر غذا بخورم، باید کالری دریافتی‌ام را کم می‌کردم و نکردم. هیچ با خودم فکرنکردم مگر چقدر می‌خوری که توی شش‌ماه انقدر وزن اضافه کنی. سعی کردم کم‌تر بخورم. بهتر نشد. کمی هم بدتر شد. یک سال بعدش یعنی پارسال اول مهر خودم را وزن کردم و به خودم امید دادم که با کار مدرسه وزنم کمتر می‌شود. با دوندگی‌ای که آن روزها داشتم سه ماه بعد سه کیلو هم اضافه کرده بودم. پاییز پارسال بود که دکتر تومور توی بدنم را تشخیص داد و بین عوارض این بیماری اسم اضافه وزن را هم اورد. گفتم به خاطر همین است که چاق شدم؟ مهربان بود. گفت تو که چاق نیستی. جریان بالا رفتن وزنم را گفتم. تا برسم خانه به جمله‌هایی که شنیده بودم فکر می‌کردم. اطرافم کسانی نبودند که تغییراتم را به رویم بیاوردند. اگر خودم گفته بودم چاق شدم این‌ها را گفته بودند: نه چاق نیستی یک کم پر شدی. اتفاقا خیلی هم بهت میاد. قدت بلنده اصلا معلوم نیست انقدر که میگی زیاد کردی. برای این که روحیه بدهند من را با 165 سانتی متر قد قدبلند می‌کردند. لا‌به‌لای ادم هایی که همیشه سعی می کنند انرژی مثبت بدهند انگار بد نیست که یکی هم صاف بیاید واقعیت را بکوبد توی صورت ادم. شاید ادم آن وقت زودتر به خودش بیاید. اگر زودتر به خودم ‌می‌آمدم شاید جای پیاده‌روی زورانه که نفهمیدم اصلا تاثیری داشت یا نه، زودتر باشکاه ثبت‌نام می‌کردم. جای رژیم سرخود با برگه ی ازمایشم می رفتم پیش پزشک متخصص تغذیه. شاید هم همه ی این ها را می گویم چون گذشته است و من مهارت زیادی در شماتت کردن خودم دارم. امروز انرژِی و حوصله داشتم که با واقعیت وزنم کنار بیایم چون از صبحش خودم را شماتت نکرده بودم. واقعیتش هیچ هیچ هم نه ولی خیلی خیلی کم. چون بیشتر روز را خواب بودم یا وقتی بیدار بودم فقط با مرغ و خروس و جوجه‌ها سروکله زدم. پس از مدت‌ها خودم را بابت وقفه در کارم سرزنش نکردم و حرص نخوردم. یک ماه اخیر را، چه وقتی که روی تخت هتل در مشهد از مریضی دراز کشده بودم، چه وقتی بستری شدم، دوران نقاهت، وقتی رفتم پیش مامان و بعدش که مهمان‌های بوشهری امدند همه‌ی ساعت‌ها صدای توی ذهنم داشت نیش و کنایه می‌زد که تو همیشه مریضی، تو باعث شدی کار بخوابد، عجب راهبر به‌دردنخوری هستی. عجب مامان بیخودی هستی. این فکرها اندازه روزهای کاری انرژِی می‌گرفت بدون این‌که خروجی به دردبخوری روی میز باشد. بدون اینکه فاطمه خوشحال‌تر باشد. بعد با خودم فکر می‌کردم چرا این‌طوری شد. چه چیزی باید می‌خوردم و نخوردم. چه نباید می‌خوردم و خوردم. این مریضی برای رشد و ابتلاست؟ نکند تاوان گناهی را می‌دهم. صدای توی ذهنم می‌گفت چرا در این شرایط جبری گیر افتادم؟ چرا اختیاری ندارم؟ خواستن و نخواستن من این وسط چه تاثیری دارد؟  بعد به خودم قول می‌دادم که فردا خوب شوم. فردا قوی باشم. قوی نمی‌شدم. امروز دیدم اگر توی گوش ادم قوی هم انقدر مدام و یکریز سرکوفت زده بودند ضعیف می‌شد. امروز انرژی داشتم چون برای یک بار به این حرف‌ها، به ارسلان و فاطمه و کار فکر نکردم. ارسلان فاطمه را با خودش برد. من هم هربار صدای توی سرم خواست نیش بزند خاموشش کردم. دو سه باری چای خوردم و دست اخر گفتم بله من دیگر سایز 38 نیستم. سایز 38 نیستم اما تا اخر سال پانزده کیلو کم می‌کنم چون دکتر گفته تا شش ماه بعد اگر بیماری‌ات بیشتر شد و وزنت هم پایین نیامده بود باید جراحی شوی. یک جراحی که بعدش احتمال باردار شدنت پنجاه درصد کمتر می‌شود. نشستم کارهایی که باید تا اخر سال انجام بدهم را نوشتم. اوضاع شفاف‌تر شد. از چند هفته قبل دنبال راهی می‌گشتم که موضع غیرموثر و تکراری‌ام را رها کنم. توضیح دادنش وقت بیشتری می‌خواهد.

 با همه‌ی این‌ها، من امروز خودم، وزنم و بیماری‌ام را انتخاب کردم و از امروز یک رابطه‌ی جدید با هم داریم.

8 مهر 1398


آن‌وقت‌ها مثل الان نبود که توی رخت‌‌خواب پیام‌هایم را بخوانم و اینستاگرام و توییتر را بالا و پایین کنم. مثل وقتی هم نبود که قانون می‌گذارم از ده شب به بعد اینترنت قطع باشد و فقط کتاب حق آمدن به اتاق خواب را دارد. آن‌وقت‌ها من مدرسه می‌رفتم. وقت داشتم. حوصله داشتم. عجله نداشتم. برای همین توی راه مدرسه می‌ایستادم و اعلامیه‌های روی در و دیوار مغازه‌ها و تیربرق‌ها را می‌خواندم. می‌دانستم این یکی شش ماه است مرده. این یکی جدید است و جوان‌مرگ شده. این یکی موقع تزریق مواد مرده. شهر انقدر کوچک بود که خبرها زود بپیچد و فردا با دیدن اعلامیه تشخیص بدهم این همان آدم است. آن‌وقت‌ها این‌قدر پیام و یادداشت و خبر نمی‌خواندم. ذهنم خلوت‌تر بود. حواسم به تعداد آدم‌های مرده و زنده‌ اطرافم بود . از کجا مطمئنم؟ از آن‌جا که یک شب، یکی از شب‌های آخر کودکی و اول نوجوانی، همه‌ی پسرهایی که می‌شناختم را شمردم. پسرهای فامیل را قاطی پسرها حساب نکردم اما انگار پنجاه شصت‌تایی شدند. دنیای جدیدی بود. بعد عذاب وجدان گرفتم. برای پاک شدن گناه شمردن پسرها، دخترهایی که می‌شناختم را شمردم‌. چندبرابرِ پسرها بودند. خیالم راحت شد. توی مدرسه‌مان کم کمش سی‌صدتا دختر داشتیم. آمار مرده‌ها را داشتم. برای این‌که قاطی نشوند اول از اموات خودم و بعد از پایین‌محله‌ روستای پدری شروع می‌کردم. اول برای برادر شهید زندایی‌م و پدرش حمد و سوره می‌خواندم. بعد برای همسایه سرکوچه‌ی جواهرننه. اسمش قیزبس بود انگار. بعد عموی پدرم و بعد شیرخان توی بالامحله، همسایه‌ی پدربزرگم. بعدها اموات بیشتر شدند. وسط روستا مکث بیشتری می‌کردم. اموات توی شهر را هم که طبق اعلامیه‌های مسیر خانه تا مدرسه یاد می‌کردم. طبق فلان تیربرق، فلان کوچه، فلان خیابان. برای هرکدام جداگانه یک حمد و سوره می‌خواندم. انقدر می‌خواندم و می‌خواندم تا خوابم می‌برد. اما الان وضعیت فرق کرده. یکهو می‌بینم یک هفته‌ است حتی یک صلوات هم برای امواتم نفرستادم. صدای پدربزرگ‌هایم توی گوشم می‌پیچد که زیر لب می‌گویند: چه نوه‌ی بی‌وفایی، چه خواهرزاده‌ی بی‌وفایی، چه دخترخاله‌ی بی‌وفایی. اموات ارسلان با لهجه‌ی بوشهری می‌گویند: چه عروس بی‌محبتی. بعد من همه‌ی این صداها را با یک حمد و سه‌تا توحید و یک صلوات ساکت می‌کنم. جوری که انگار نه انگار قرار است من هم مثل آن‌ها به آن شهر، به آن دنیا بروم. جوری که انگار نه انگار قرار است من هم بروم و بازگشت نداشته باشم. بروم و چشم‌انتظار بشینم که کسی یک فاتحه، یک صلوات برایم بفرستد.

پتوس

اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای این‌که بخشی از اشک‌هایم بیافتد گردن تندی‌اش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. ساعت دوازده بیدار شدم. ارسلان بدون این‌که بیدارم کند رفته بود. هزاربار گفته‌ام که وقتی دیر بیدار می‌شوم از خودم منتفر می‌شوم. انگار باور نمی‌کند. بیشتر به دل خودش بها می‌دهد. به دلی که  یکی از خوشحالی‌هایش زیاد خوابیدن و زیاد خوردن من و فاطمه است. قرار بود صبح زود بروم کتابخانه و بعد نماز خوابم برده بود. توی خواب دختری بودم که مدام جیغ می‌زند و گریه می‌کند. دندان‌هایم یک‌هو و یکی‌درمیان شروع کردند به ریختن. یکی آمد دندان نیشم را برداشت و گفت چقدر قشنگ است. من جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم. پاساژ کهنه‌ای بود و گوشه و کنارش کاغذ‌های کاهی و رومه‌های باطله انبار کرده بودند. مردی روی یکی از بسته‌های کاغذ لم داده بود، با موهای کوتاهی که فقط کف سرش را سیاه کرده بودند. چشم‌های ریز و نگاهی زُل. بلوز چهارخانه‌ی سفید و آبی تنش بود. سفید و آبی چرک‌شده. دندان‌هایم برگشته بود سرجایش. او با نیشخندی گوشه‌ی لبش لم داده بود و سیگاری که بین انگشت شصت و انگشت اشاره‌اش بود را توی هوا تکان می‌داد. گفتم: شما فکر می‌کنید من توهم دارم؟ من دیوونه‌م؟» خندید: نه اتفاقا! تو از تیزترین دخترایی هستی که دیدم. من دیدم همه دندونات ریختن. واقعی بود» وقتی چشم‌هایم را باز کردم نتوانستم بدن کوفته‌ام را تکان بدهم. نا نداشتم. ساعت موبایل را که دیدم بدتر شد. دو تماس از دست رفته هم داشتم. یکی از مدرسه و دیگری از یکی از دفاتر نشر بود. قرار بود اطلاع بدهد که روایتم چاپ می‌شود یا نه. نزدیک ظهر بود. حس کردم به‌دردنخورترین زن روی زمینم. فاطمه زودتر از من بیدار شده بود و شبکه پویا را تماشا می‌کرد. آمدم توی هال و بغلش کردم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که خوابیده بود. توی آشپزخانه هم که رفتم اول گلدان پتوس لب پنجره را دیدم یکی از شاخه‌هایش شکسته بود. برگشتم و خواستم دوتا میوه از یخچال بردارم که هویج‌ها چشمم را گرفت. گفتم سریع هویج‌پلو درست کنم. یک تکه سینه مرغ هم دراوردم. پیاز را که خرد کردم و هویج‌ها که رنده شد رنگ سفید و نارنجی کنار هم دلم را گرم کرد. گفتم بیشتر درست کنم و با اسنپ بفرستم موسسه. برای ارسلان و احتمالا یکی دونفر از دوستانش. هویج بیشتری رنده کردم. یک تکه‌ی دیگر سینه‌ی مرغ از فریزر دراوردم و خرد کردم. تا مواد غذا تفت بخورد برنج را شستم و روی گاز گذاشتم. دوست نداشتم خودم به دفتر نشر زنگ بزنم. دوست نداشتم بگویند ببخشید روایت شما جا افتاده. اما دلم به همین گواهی می‌داد. گواهی دلم را دوست نداشتم. خواستم توی تلگرام برایشان پیغام بگذارم. دوست نداشتم خبر بد را تلفنی بشنوم. بدی‌اش این بود که از قبل به آبجی و ارسلان خبر چاپ این روایت را داده بودم. بدی واقعی‌اش این بود که به آبجی بگویم فلان چیز کنسل شد. دوست داشت نوشته‌هایم را روی کاغذ ببیند وگرنه برای خودم مهم نبود. ارسلان هم که همیشه‌ِی خدا مطمئن است من هروقت اراده کنم صدبرابر بهتر از این برایم جور می‌شود و لابد خیریتی درش بوده و از این دست حرف‌ها. باقی‌مانده‌ی هویج‌های رنده شده را ریختم توی کاسه‌ی کیتی‌دار فاطمه و شکر زدم. بردم گذاشتم جلویش. نگاهش به تلوزیون بود و گفت: مامان ممنونم واقعا مهربونی» دیر بیدار شدن مساوی حذف صبحانه بود. حذف شدن صبحانه‌ی دختری که غذاگریز است. مادر خوبی نبودم. فکر کردم شاید سالاد شیرازی کنار غذا خوب باشد. ارسلان دوست داشت. برنج را آبکش کردم. ته قابلمه نان لواش انداختم و مواد  آماده شده را ریختم لابه‌لای برنج‌ها. خیار و گوجه را شستم. پیاز کوچکی پوست کندم و همه را ریختم توی ظرف. دلم آشوب بود. رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. هنوز چشم‌هایم را نبسته بودم که فاطمه آمد توی اتاق و گوشی‌ام را داد. کسی که پشت خط بود گفت اصلا روایتی از شما به ما نرسیده. یعنی فلانی روایت شما را نداده. تشکر و خداحافظی کردم. ظرف گوجه و خیار را برداشتم و نشستم توی هال. اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای این‌که بخشی از اشک‌هایم بیافتد گردن تندی‌اش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. از قضا پیازش تند نبود اما اشک‌هایم تند تند پایین می‌ریختند. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم ولی صدای خفه‌ی هق‌هقم فاطمه را کشید و آورد کنارم. گفت: مامان برای چی گریه می‌کنی؟ الان که روضه نیست.» خواستم برایش بخندم. گریه‌ام بیشتر شد. گفت: دلت برای کسی تنگ شده؟!» دلم برای قزوین تنگ شده بود و تابستان قم اذیتم می‌کرد. گریه‌های خوابی که دیده بودم هنوز توی گلویم مانده بود. برداشتم به یکی دونفر پیام دادم. کسی آنلاین نبود. سالاد که تمام شد نمک و نعناع خشک و آبغوره‌اش را اضافه کردم. تا اتاق و هال را مرتب کردم بوی غذا هم درآمد. بوی پختگی و آماده بودنش. ته قابلمه را گرفتم زیر آب سرد. وقتی قابلمه را توی سینی برگرداندم، پلوی قالبی با ته‌دیگ طلایی خارج شد. فاطمه با ذوق گفت: مامان کیک برنجی شده. واقعا مامان زرنگی هستی» ذوقش مژده‌ی این را می‌داد که نهار را خوب خواهد خورد. برنج و ته‌دیگ و سالاد را ریختم توی ظرف‌ها و گذاشتم توی کیسه‎ی پارچه‌ای و به اسنپ زنگ زدم. بعدش به ارسلان خبر دادم. گفت راضی به زحمت نبوده و بعد از تعارف‌ها، خوشحالی‌اش را ذوق و خنده کرد و تحویل داد. بلند شدم برای ساعت باتری نو انداختم. خیلی کار داشتم که باید انجام می‌دادم. غذای فاطمه را با ماست آوردم و جلویش گذاشتم. قربان‌صدقه‌ی من و ماست رفت. خندیدیم. خیلی خندیدیم. شادترین زن دنیا نبودم اما انگار همه‌ی غم‌ها از لای پنجره‌ی باز آشپزخانه بیرون رفته بودند. شاخه‌ی شکسته شده‌ی پتوس را برداشتم و گذاشتم توی بطری پرآب. بعد آوردم گذاشتمش روی کتابخانه، جلوی چشمم. منتظرم ببینم کی جوانه‌ی جدید می‌زند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزشی و سرگرمی با آدرس معتبر و مفید اموزش کسب درامد اینترنتی هنرستان دخترانه پروین اعتصامی سورشجان نویسند | Nevisand تجهیزات نظافت صنعتی نستخم سرگرنی رقاصه ای که نیستم وبلاگ اسلامی اتاق اینترنت